loading...
سایت تفریحی شولومبو | عکس,اس ام اس,اخبار,جوک,سرگرمی,آموزش,نرم افزار
آخرین ارسال های انجمن
sajjad بازدید : 78 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)

گنجشک با خدا قهر بود.

روزها گذشت و گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت : "می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خئد نگاه می دارد".

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند؛ گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگینی سینه ی توست".

گنجشک گفت:"لانه ی کوچکی داشتم ؛ آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود ؟چه می خواستی؟ لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود"؟

و سنگینی بغضی راه کلامش را بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت ؛ فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: "ماری در لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آن گاه تو از کمین مار پرگشودی".

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت:"و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی "!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت...

وهای های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...


منبع : sholombo.ir

کپی برداری از این مطلب با ذکر منبع بلامانع است

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 26
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 29
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 83
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 100
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 201
  • بازدید ماه : 395
  • بازدید سال : 4,445
  • بازدید کلی : 21,544
  • پشتیبانی
    http://up.sholombo.ir/up/sholombo/support.png
    http://up.sholombo.ir/up/sholombo/forum.png
    http://up.sholombo.ir/up/sholombo/phone.png